هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

روزهای مادرانه

سه ماهگیت مبارک

عزیز دلم غنچه مامان سه ماهگیت مبارک باشه...احساس خوب داشتنت برام هرروز بیش از پیش میشه و لحظه هارو سپری میکنم به امید روزهای قشنگ آینده که حرف زدنتو راه رفتنتو و بازی کردنتو ببینم..روزی که با دستای کوچولوت بپری تو بغلم و بگی مامان آرزومه..ایشالا همیشه در پناه خدا سالم باشی گلم. این روزها هم کلی مارو مشغول خودت کردی خانوم و من باید از صبح کله سحر بعضی وقتا 4 صبح در خدمت شما باشم تا آخر شب که دوباره میخوای بخوابی..و تقریبا به کارهای خودم نمیرسم..ماه رمضان هم اومده و بابایی روزه میگیره و کمتر میتونه به من کمک کنه..یه موقع هایی که خوابت میاد البته ممکنه بخوابی از ساعت 4 بعداز ظهر تا فرداش که من اون موقع میتونم چند تا کار دیگه هم انجام بدم ...
21 تير 1393

فعالیتهای دو ماهگی

عسلم تو این ماه خیلی پیشرفت کردی و هر هفته قیافت تغییر میکنه...صبحها که بیدار میشی با خودت حرف میزنیو صداهای جالب در میاری مثل :آغغغووووون....آاااووو...ایییوووو....و وقتی مارو میبینی لبخند میزنی و من رو که میبینی یه کم غر هم میزنی خیلی بامزس قشنگ صداهات درخواست کنندس وقتی منو میبینی عسلکم...حتما شیر میخوای یا میخوای دایپرتو عوض کنم مامانی. دو سه روزه خیلی بهتر میخوابی خداروشکر دارم عادتت میدم که رو پاهام بخوابی باید پسونکو دهنت بذارم و با یک دست اونو نگه دارم چون میندازیش بیرون و با دست دیگم دستاتو بگیرم که نپره و بیدار بشی تا خوابت سنگین میشه و دستتو آروم ول میکنم و تو هم پسونکتو میندازی ...وقتی هم خوابت میگیره نق نق میکنی و جدیدا دستاتو...
10 تير 1393

بهترین هدیه تولد

امروز تولد منه...مامان هلیا ...اولین سالی که تولدم با وجود گل دخترم یه رنگ و احساس دیگه ای داره...شاید نتونم جشنی بگیرم ولی بهترین هدیه رو گرفتم.   ...
9 تير 1393

اولین خنده با صدای بلند

امروز یکی ازون روزهای سختو پشت سر گذاشتیم ..ازون روزها که مثل هر روز خواب کردنت برام یه رویا شده بود و از بیقراریت ناراحت شدم و بغض کردم..یعنی میشه این روزهای سخت زودتر تموم شه .دیروز بعدازظهر یک آغوشی گرفتم تا اون تو خوابت کنم چون عادت داری تو بغل ایستاده بخوابی ولی خوب چون من کمر و دستم درد میگیره گفتم این آغوشی کاررو راحت تر میکنه همون روز امتحانش کردم و کمی طول کشید تا خوابت ببره ولی تحمل کردم و خیلی خوشحال شدم که تونستم خوابت کنم حاضر بودم ساعت ها همون طوری بمونم که فقط تو بتونی کمی راحت بخوابی بعدشم گذاشتمت تو گهوارت و خوابیدی تا صبح و من امیدوار شدم که از فردا صبحش همه چیز تغییر میکنه و من دیگه تو رو راحت میخوابونم...ولی امروز یه...
4 تير 1393
1